فضیل روایت کند : با قافله اى به سفر حج مى رفتیم . در راه به قبیله اى از اعراب چادرنشین رسیدیم . هنگام پرس و جو از احوال آنان ، گفتند : " در این قبیله ، زنى بسیار زیبا زندگى مى کند که در معالجه مارگزیدگى مهارتى شگفت دارد . "
ما به فکر افتادیم که او را از نزدیک ببینیم . براى دیدنش ، بهانه اى جز معالجه مارگزیدگى در کار نبود . جوانى از همراهان ما که با شنیدن اوصاف زن ، فریفته جمالش شده بود ، چوبى از روى زمین برداشت و ساق پایش را با آن زخمى کرد . سپس براى درمان زخم مار ، به خانه زن رفتیم . او را چون خورشید درخشان یافتیم .
جوان بلهوس ، خراش پایش را نشان داد و گفت : " این ، اثر زخم مار است که ساعتى پیش مرا گزیده است . "
زن زیبا نگاهى به خراش انداخت و پس از معاینه کوتاهى گفت : " این زخم مار نیست ، ولى از چیزى که آلوده به ادرار مار بوده ، خراش برداشته و آن آلودگى ، بدن را مسموم کرده است و علاج پذیر نیست و تا چند ساعت دیگر خواهى مرد . "
جوان هوسران که از دیدن طبیب ماهرو ، خود را باخته وپاکدامنی پیشه نکرده و همه چیز را فراموش کرده بود ، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که چگونه با اندیشه هاى شیطانى ، جان خویش را در معرض خطر مرگ قرار داده است . هنگام غروب آفتاب ، جوان بلهوس بر اثر مسمومیتى که از ناحیه چوب آلوده پیدا کرده بود ، چشم از جهان فرو بست و قربانى نگاه هوس آلود به زن بیگانه شد .
از کتاب هزار ویک حکایت اخلاقی
تالیف:محمدحسین محمدی
سراغت امدم واز بوستان معرفت ودانایی شما بهره بردم ..برای توانمندی بیشتر قلم وفکرت دعاگویی را وظیفه می دانم ..
راستی در تاریخ 89/12/2 مطلبی تقریبا مشابه انچه را جنابعالی مرقوم فرموده ای در باره ابن سینا از گفته ذبیح الله صفا در وبلاگم درج نموده ام .چون علاقمندت یافته ام مکتوب نمودم تا افتخار بدهی وبخوانی
از خداوند موفقیت شما را خواهانم