جای پسرک مشخص بود. همیشه جلوی مجسمه کوهنورد ، میدان دربند.  اوایل، بساطش کامل نبود . یک فرچه و یک واکس مشکی.  ولی حالا همه چیز برای کاسبی داشت.  حواسش به همه بود ٫ بیشترکوهنوردها و کوه پیماهای حرفه ای آخرهفته ها را میشناخت . میدانست اینموقع صبح زود پنجشنبه هاچه کسانی پیدایشان میشود. انتظار زیاد طول نکشید و دربین تک و توک ماشینهایی که به میدان میرسیدند و سکوت و آرامش آن را برهم میزدند ٫ ماشین دکتر را شناخت. دکتر و همراهانش پیاده شدند و با اشاره دکتر به سمت پسرک به راه افتادند. با هم آرام صحبت میکردند ولی یکیشان خطاب به دکتر بلندتر گفت: مارو کجا میبری پیرمرد؟ وقتو تلف نکن. تاآفتاب نزده باید بالا باشیم وگرنه مهندس و رفقاش شرطو میبرن... چی میخوای بخری؟

دکتر که مردی مسن اما قدبلند و قوی بود با سر اشاره کرد بیایید و با قدمهای محکم جلوی پسرک رسید و ایستاد. بعدگفت: چطوری سعید؟  پسرک گفت: سلام. . مسعود دکتر... مسعود!

دکتر خندید وگفت: آره... مسعود.  همش اسمتو با یکی دیگه اشتباه میکنم.!

مسعود گفت: " امروز، همراه داری دکتر. "  -رو به همراهان دکتر-  : " سلام آقایون"  و بعد رو به دکتر: "ولی به نظر آماتور میان" 

هرسه نفر همراهان دکتر که از چهره شان معلوم بود از حرف پسرک دلخورند، با سر تکان دادن جواب سلامش را دادند.

دکتر با خنده جواب داد: آره . ولی کلمه آماتور براشون زیاده! و در حالیکه به آنها نگاه میکرد ادامه داد: به شیکماشون نیگاه کن ، باید بگی ناشی نه آماتور... و به همراهانش با خنده ی کشداری گفت: ببینید یه بچه ام  میفهمه که شما این کاره نیستین .حالا میخواین تا بالا بیاین و عکسم بگیرین ... و قهقهه سر داد.

یکی از آنها که پَِکَر شده بود با طعنه جواب داد: چیه ؟ نُطقت وا شده دکتر! تا اینجا میومدیم یه کلمه هم حرف نزدی! حالا بلبل شدی!

مسعود با لحنی که معلوم نبود جدی است یا شوخی، گفت: خب دکتر، اینا اگه میخوان عکس یادگاری بگیرن بگو پای همین مجسمه مثل خیلی از دختر و پسرای دیگه عکسشونو بگیرن و بیخود تا بالا نبرشون که نه جونشو دارن، نه میتونن شب رو بالای کوه بخوابن، پَر و پا ندارن! ... تازه امشب هوا اون بالا خراب میشه، بیخود اکیپ امدادو به دردسر نندازید!

دکتر کم کم صدای خنده اش پائین آمد و در همین حال یکی دیگر از همراهان دکتر با شتاب گفت: خوب دکتر این پسره هم که تو تیم توئه! ... بعد رو به مسعود ادامه داد: ببین بچه! دوره عکس یادگاری ما گذشته.... و در حالی که پوتین مشکی نظامی را که به پا کرده بود تکان می داد، گفت: من سربازیمو تو کوهای کرمونشاه خدمت کردم ،ترسی از کوه ندارم. تو اینجا بمون و ماشین ما و بساطتو بپا تا ما برگردیم. بیخودم هواشناسی نکن... (در حال ادا درآوردن) ، هوا اون بالا خرابه... تو اصلا از کوه چی میفهمی؟...

دکتر حرفش را برید که: آهای ! تند نرو ! همین بچه که اینجا نشسته و واکس میزنه و چراغ قوه و خرت وپرت میفروشه، وقتی میگه هوا خراب میشه ، واقعا خراب میشه. برو برگرد هم نداره. همه ام قبولش دارن.بچه ی  کوهه... بعد رو به پسرک: مسعود یه چشمه از کاراتو نشونش بده.!

مسعود خیلی چابک روانداز چرمی را کنار زد و از صندلی پائین پرید و ایستاد. قد وبالایی نداشت . چون به طور مادرزادی از زانو به پائین پا نداشت . چراغ قوه تونلی قوی را بدست گرفت و روشن کردو به سمت بالای یک صخره مرتفع نگه داشت و با دست دیگر به انتهای دالان نوری که در تاریکی سحرگاهی درست کرده بود اشاره کرد: ببینید! اون بالا اون فانوس رو می بینین از گودی نوک صخره آویزونه؟ من اون فانوسو پارسال آویزون کردم.به کمک همین پاها و طناب و حمایت دکتر. خودِ خودم...

چهره مسعود دیدنی بود که باد به گلو انداخته و با غرور حرف میزد و چهره حیرت زده همراهان دکتر که به قد و قواره او  و بالای صخره و گاه به صورت دکتر نگاه میکردند و می دیدندکه دکتر با نگاه تحسین آمیز سر تکان میدهد و حرف پسرک را تائید میکند. باورش سخت بود. ولی وقتی دکتر تائید میکرد یعنی اینکه حتما همینطور بوده است.

مسعود، نور چراغ را لحظه ای با شیطنت به چشم همراهان دکتر تاباند و بلافاصله خاموش کردو گفت: از این چراغا نمیخواین؟ و بعد سریع به پشت بساطش و روی صندلی برگشت و روانداز چرمی را روی پاهایش انداخت. فلاسک بزرگی را بالا آورد و رو به دکتر نشان دادو گفت: دکتر! چای تازه دم... سپس چند لیوان کاغذی روی شیشه بساطش گذاشت و در آنها چای ریخت و بعد درب یک قوطی بزرگ را باز کرد که داخل آن پر از  قند و خرده نبات و آبنبات های رنگی بود و رو به همراهان دکترگفت: بفرمائین هرکی هرچی دوست داره برداره.

همراهان دکتر که هنوز چشمانِ نور زده شان را باز وبسته میکردند، هر کدام با لحنی که کم وبیش حالت ترحم داشت گفتند: بابا عجب جوونی ، چه جسارتی! آفرین!... عجب بساطی داری. چایی رو دعوتیم دیگه؟ .. و به سمت لیوانها رفتند. دکتر گفت: آره بعد کله پاچه ای که شما خوردین چایی براتون خوبه.! .. و به مسعود گفت: وقتی میگم اینا ناشی اند درست میگم. اینا قبل از اینکه تو مسیر سوارشون کنم ، یه کله پاچه مفصل زدن....

که یکیشان گفت: خب دکتر از بس گفتی راه اینجوره اونجوره بالا رفتن زیاده، گفتیم یه چیزی بخوریم انرژی داشته باشیم. یکی دیگر از مسعود پرسید: خب ، حالا چیا میفروشی؟

مسعود جواب داد: هرچی لازمتون بشه. چراغ قوه ، باطری، رادیو جیبی، الکل جامد، تن ماهی، چاقو چندکاره،فندک، شکلات انرژی زا،خرما خشک،شارژرهمراه و سیمکارت و.... که یکی دیگرگفت: از این خِرت و پِرتا داریم و با ترحم گفت : واکسم که میزنی؟ این پوتینارو یه واکس بزن...

مسعود با حالگیری گفت: الآن واکس بدرد نمیخوره. میرید بالا خاکی و گلی میشه  پُرفوسور! وقتی برگشتید براتون تمیز میکنم و واکس میزنم که تا هفته دیگه براق بمونه!....

دکتربلندگفت: لیواناتون رو دست بگیرید راه بیفتید... بعد به پشت بساط مسعود رفت و از کوله پشتی چیزی بیرون آورد و به مسعود داد و گفت: بیا اینم اسپری نُبُوک! از اون ور آوردم. اینقدر داره که باهاش میتونی تا 200 جفت پوتین با روکش جیر و نُبوک رو تمیز کنی و واکس بزنی!... بعد ، قبل از اینکه مسعود تشکر کند، پرسید: راستی! خواهر و برادرت درساشونو میخونن که؟ کوتاهی نمیکنی که؟ و با دست شانه مسعود را مردانه نوازش کرد و تکان داد و مسعود مثل هر بار زبانش از خوشحالی بند آمده و با تکان دادن سرش و چشمی اشک گرفته، از دکتر تشکر و رفتنش را نظاره میکند.  به رفتنش می نگرد و میداند حمایت دکتر از خود و خواهر و برادرش  در این سالها چقدر از رنجهایشان کاسته است  و اینکه از چند نفر دیگر  حمایت میکند، فقط خدا میداند و خودش .

 مثل همیشه به خودش فشار می آورد تا چیزی بگوید.فقط  میتواند بلند فریاد بزند: خیلی مردی!...

                     م.ر. ندیم پور ....... شهریور نود و چهار

          شاید ادامه داشته باشد!                                            94-6-12