معلمی دانا از شهر کوچکی عبور میکرد. در میدان شهر متوجه شد که کشیشِ آنجا، از جهل  اهالی استفاده کرده و در ازای دریافت پول وطلا زمینهای بهشت خداوند را به ایشان می فروشد!!  و مردمی که یکشنیه ها به کلیسا میروندو برای اینکه به جهنم نروند،بخشی از دسترنج هفته خود را به کشیش میدهند تا بلکه بتوانند یک یا چند متر بیشتر از زمینهای بهشت را بخرندو سندِ مُهر شده بدست کشیش را دریافت کنند.

برای مرد دانا، سخت بود که باور کند. روز یکشنبه همراه مردم به کلیسا رفت و در کمال تعجب دید که این قضیه صحت دارد. او عمیقا به فکر فرو رفت تا اینکه فکری به ذهنش رسید.

او در  روز بعد به ملاقات کشیش رفت و گفت: پدر! آیا شما بهشت را به مردم میفروشید؟ و کشیش گفت: بله فرزندم.  مرد پرسید: چگونه این کار را میکنید؟ با چه اعتباری؟ و کشیش که دید او یک غریبه است، محکم و حق به جانب جواب داد: من نماینده خدا هستم و می توانم به مومنان، بخشی از بهشت را برای اسکان ابدی به ایشان واگذار کنم و این را در سندی مینویسم و مُهر میکنم تا در آن دنیا به آسودگی جایی داشته باشند.!

مرد گفت : شما که اختیار بهشت را دارید آیا اختیار جهنم را هم دارید؟ آیا من هم میتوانم از املاک آن جهان خرید کنم؟   کشیش که تصور میکرد با آدم ابلهی روبروست، گفت: بله فرزندم.  و مرد بلافاصله پرسید؟ آیا جهنم را هم میفروشید؟   کشیش گفت: برای چه؟ همه مردم طالب بهشت و آسایش آن هستند . جهنم چه ارزشی دارد و به چه درد تو میخورد؟

مرد گفت: بله پدر ، ولی من پول خرید زمینهای بهشت را ندارم ، اما برای اینکه در آن دنیا جائی برای خودم داشته باشم میخواهم جهنم رابخرم.  کشیش دوباره گفت: اما جهنم ارزشی ندارد و تو در آنجا تنها خواهی بود و مرد جواب داد: باشد من همه جهنم را میخرم. مگر چند است؟

کشیش با خود گفت: حال که یک احمق می خواهد پولش را به تو بدهد، امتناع میکنی؟ وبعد رو به مرد کرد و گفت : بسیار خوب ، حال که خودت میخواهی ، حرفی نیست. تمام جهنم 50 سکه میشود.  مرد دانا هم گفت: قبول است ، و از کیسه اش سکه ها را درآورد و جلوی کشیش گذاشت و گفت: این هم پولش! پدر فقط لطفا بنویسید که همه جهنم را به من فروخته اید و سندش را مُهر کنید!

کشیش در حالی که سر تکان میداد آنچه را که مرد میخواست نوشت،مُهر کرد وبه او داد. مرد هم تشکر کرد و با خوشحالی بیرون رفت.

یکشنبه بعد، مرد دانا جلوی کلیسا ایستاد و رو به مردمی که جمع میشدند فریاد زد: آی مردم! به موجب این سند که در دست من است و پدر روحانی آن را نوشته و مُهر کرده، از این به بعد مالک تمامی جهنم ، من هستم و جهنم یک ملک خصوصی محسوب شده و از الآن هیچ یک از شما ها را به ملک خودم راه نخواهم داد و شما نمی توانید وارد جهنم شوید!

مرد دانا دو بارِ دیگر هم این مطلب را تکرار کرد و به سمت بیرون شهر به راه افتاد. او همانطور که دور میشد زمزمه ها وسپس فریادهای اعتراض مردم به کشیش را در پشت سرش می شنید که میگفتند:اگر ما را به جهنم راه ندهند و جهنمی در کار نباشد، برای چه پولمان را برای خرید بهشت بدهیم؟ دیگر نیازی به این کار نیست .ما بخاطر به جهنم نرفتن ، بهشت را میخریدیم. آهای! پولمان را پس بده!..... پولمان را.........

      

     بازنویسی و تفصیل: م.ر.ندیم پور                    short story: Sale of paradise