چند وقتی است که سواری با ماشین شاسی بلند را تجربه می کند. حالا دیگر یک مقدار از بالاتربه دیگران نگاه میکند. از بالا که نگاه میکند انگار بر همه چیز مسلط است. یاد اینکه با ماشین فکستنی اش همین خیابان ها را طی میکرد، باعث میشد مرتب سر تکان دهد و زیر لب چیزهائی بگوید که خودش می داند.

حالا قانون مدار شده و دلش می خواهد همهُ قانون شکنان ترافیکی را مجازات کند.! آنها که یکطرفه و خلاف می آیند، آنان که جای ممنوع پارک می کنند،آنها که در جای خلاف دور می زنند و مسافر کش هائی که همین طوری وسط خیابان مسافر پیاده و سوار می کنند و موتوری هائی که... اصلا یاد موتوری ها که می افتد، خون جلوی چشمانش را می گیرد.

گاهی در حال رانندگی به عمق خیال می رود و خود را در حال مجازات کردن موتوری ها می بیند، بخصوص آنها که پیک هستند یا بارِ زیاد از حد می برند. 

- اصلا موتوری ها را نمی شود بخشید! خلاف می کنند و همیشه هم طلبکارند.قانون هم طرَف آنها را می گیرد. اگر...

که یکباره صدائی او را به خود می آورد و یک موتوری که از روبرو و خلاف جهت می آمد،از کنارش به سرعت رد می شود ودسته اش، آینۀ ماشینش را می کوبد و عبور می کند. 

بلا فاصله روی ترمز میزند و در آینه که نگاه می کند، فقط می بیند موتوری دستی تکان داده و دور می شود. سریع در را باز میکند و بیرون می پرَد و فریاد میزند: اگه مردی وایسا تا حالیت کنم، مرتیکۀ...

اما چه ناسزای بیهوده ای! سری تکان می دهد و تازه متوجه می شود که به خیابانی رسیده که از آن متنفر است، خیابان فرعیِ باریک که تازه نیمی از آن را هم برای فاضلاب کنده و حصار کشیده اند و بقدری باریک شده که ماشین به سختی رد می شود. حال چگونه موتوری از کنارش رد شد و زیر ماشین نرفت، جای تعجب دارد!

آینه بغل ماشین را وارسی می کند. رنگ پشتش رفته و حال گیری اول صبح، شروع شده است. صدای بوق یک تاکسی در پشتِ ماشینش که چند بچه مدرسه ای داخل آن است، او را به خود می آورد. با قیافه عبوس، دستی به علامت " چه خبرته ؟ " تکان می دهد و می خواهد سوار شود که بدنش از سرما می لرزد. تازه متوجه شده که بیرون چقدر سرد بوده و بخاری ماشین شاسی بلندش،چه گرم و مطبوع.،

برف دیشب و سرمای اول صبح، خبر از یخبندان می دهد. حرکت میکند در خیابانی که از آن متنفر است. اواسط خیابان، شهرداری برف ها را به کناره ها رانده و دربعضی قسمت ها، تپه های برفی در کنار خیابان درست شده است.

باز هم در خیالش خود را عالی ترین مقام قضائی می بیند که آن موتوری را مجازات می کند: " - 5 سال حبس و مصادره و انهدام موتورسیکلت و ابطال گواهی نامه !! "

مجازاتی سنگین که از نظر او کاملا بجاست!

با نگاهی به آینه می بیند که تاکسی پشت سرش به داخل کو چه ای پیچید که ظاهرا مدرسه ای در آن بود. سرعتش را کم میکند و باز به خیالات فرو می رود. این بار پیمانکار فاضلاب و شهرداری و بقیه را به خاطر فرار از مسئولیت، مجازات می کند.

کشمکشها و بگو مگوهائی که در خیالش با آدم های دیگر و البته مقصر! دارد، یک لحظه او را رها نمی کند. شاید این وضع نتیجه یک عمر سر وکله زدن توی ترافیکِ این شهر شلوغِ قانون مردۀ بی در و پیکر است. گاهی خودش هم فکر میکند که زیاده روی می کند.ولی به خود می گوید: "دیگه اعصاب نمونده. هر کی راه افتاده یه ماشینی ، وانتی، موتوری،چیزی خریده و اومده تو خیابون، بدون رعایت قانون، هر کاری دلش می خواد و هر جوری که خودش بخواد رانندگی می کنه، کسی هم نیست جلوشونو بگیره."..

در همین فکر بود که توجهش به جلو جلب شد. از روبرو و باز هم در جهت خلاف، یک موتوری در حال آمدن بود و جالب اینکه گاهی چراغ میزد که یعنی آماده باش و راه بده که رد بشوم.

از دیدن این حالت داشت منفجر میشد: عجب پُروئیه ! خلاف میاد، چراغم میزنه! بدبخت،اگه راه بهت ندم و از روت رد بشم، اینجا دیگه قانون میگه مقصر توئی!

وداخل ماشین انگار که موتوری میشنود داد زد: اصلا یه درسی بهت میدم که یادت نره..

فکری شیطانی در ذهنش گذشت. از آینه عقب سریع نگاه کرد، ماشینی پشتش نبود.به جلو نگاه کرد شاید 20 متر جلوتر تپه ای از برف کنارخیابان وروی جوی آب و پیاده رو را اشغال کرده بود و خیابان هم باریک وخلوت بود.

زیر لب گفت: حالا می فرستمت کمی برف بازی!!

سرعت ماشین را کمترکرد وکمی به راست کشید تا جائی که  سمت چپش مقداری جا باز شد و به موتوری که مرد تنومندی با اورکت بزرگ و کلاه سیاهی روی سرش ، نزدیک تر میشد،چراغ زد که بیا و رد شو... 

هنوز چند متری به ماشین مانده بود، که ماشینش از کنار تپه برفی رد شد و یک آن ،فرمان را به سمت موتوری که در حال عبور بود چرخاند و در حالیکه لبخندی از کینه و بغض داشت، زیر لب گفت: برو برف بازی!

موتوری که مجالی برای واکنش نداشت، برای اجتناب از برخورد به سمت چپ او منحرف شد و طبق نقشه او به میان تپه برفی فرو رفت و او در حالیکه این صحنه را میدید و سرش را رو به عقب می چرخاند، خنده بغض دارش خشک شد! آنچه را که میدید باور نمی کرد. موتوری در حالی از او عبور کرد وبه میان برف ها می رفت که پشت مرد موتوری ،کودکی دبستانی نشسته و سر به روی کمر او گذاشته و کلاه بافتنی قرمزی سرش را پوشانده بود ولی از روبرو نمی شد او را دید.

دلش فرو ریخت . تصور چنین چیزی را نمی کرد. هنوز در بهت و حیرت بود که نفهمید چگونه حصار فاضلاب را شکافت و تا نیمی از جلو بندی ماشین در گودال افتاد و گیر کرد. از شدت برخورد ، کیسه هوا باز شدو در حالی که سر و شانه اش بین کیسه هوا و شیشه بغل گیر کرده بود، چشمش روی آینه بغل ثابت شد. درون آینه به عقب می نگریست تا شاید برخاستن موتوری را ببیند و از اضطرابش کم شود.ولی موتوری بر نخاست و پیدایش نبود. فقط کلاه بافتنی قرمز کوچک ،روی تپه شکافته شده برفی ،باقی مانده بود.

دهانش مزه شور و بوی خون گرفته و در حالی که قدرت تکان خوردن نداشت، فقط در آینه بغل، پشت سر را نگاه میکرد. با ناله و پیش خود و خطاب به موتوری میگفت: بلند شو دیگه! چیزی نشده... بچه رو بیار بیرون!...  اما خبری نبود. می خواست فریاد بزند و کمک بخواهد،که لخته های خونِ دهانش، مانع شد.

مأیوس و خیره به آینه نگاه میکرد. در خیالش امدادگران را می دید که به او و موتوری کمک میکنند و جرثقیل، ماشینِ شاسی بلندِ رئیس شرکتشان را بیرون می آورد.

      م.ر.ندیم پور     آبان 93              short story: The Doom