اعیادشعبانیه مبارکباد


کسی ملانصرالدین را د ید که بر خری  لنگ   نشسته و می رود ـ گفتش: کجــا میروی ـ گفت : به نماز جمعه ـ گفت : ای نا د ان اینک سه شنبه با شد ـ گفت: اگـــر این خــر  شنبه ام به مسجــد رسا نـــد  نیکبخت با شم ...!

+++++++++++++++++++++++

مــــرد ی را که دعوای پیغمبری میکرد نزد معتصم آورد ند ـ  متعصم گفت : شهاد ت می دهم تو پیغمبر احمقی هستی ـ  مرد گفت:  آری ـ از آنکه بــر قــومی چون شما مبعوث شــد ه ام و هر پیا مبری از نوع قوم خود بــــا شــد !!

++++++++++++++++++++++

مرد بادیه نشینی ،  زنی شهری بگـــرفت.  به روز دهم ، فــرزنــد ی بزاد ـ مــرد به بازار رفت و لوح و دواتی بخرید و بر قنداق طفل نهاد ـ او را گفتنـــد:  این از بهـــر چــه خـــریــد ی ؟ـ گفت :  طفلی را که ده  روزه  زایند ، ســـه روزه مکتبـــی شــود!

+++++++++++++++++++++

شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود ـ از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست ـ برنجید و گفت :  ای مردک کوری ؟  سپر بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی !؟

+++++++++++++++++++++

درویشی کفش در پای  نمازمی گزارد ـ دزدی طمع در کفش او بست - گفت :  با کفش نماز نباشد !  درویش دریافت و گفت :  اگر نماز نباشد ، کفش باشد!