پارک شهر parkeshahr

سایت فرهنگی ، ادبی،اجتماعی ................ "روزمره گی آفت است. سعی کنیم هر روز یک کلمه جدید بیاموزیم."

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مجموعه یادداشتهای زیر پوست شهر» ثبت شده است

"بوی بد! " از مجموعه یادداشتهای "زیرپوست شهر".......

مثل هر صبح بیدار شد و دوش گرفت  و بعد از صبحانه ای بی میل و رغبت ، لباس پوشید وآماده رفتن شد. فکر اینکه امروز نقشه اش را در سوارشدن به مترو چگونه پیاده کند ، از شب قبل مشغولش کرده بود. 

دیروز عصر هنگام خروج از ایستگاه ، از غرفه عطر فروشی شیشه عطری کوچک خریده و برای امروز آماده کرده بود تا با آن به جنگِ بوهای آزار دهنده مسافران برود. از تذکر دادن خسته شده بود .تازه بعضی با پررویی به او گفته بودند که: خوب سوار مترو نشو! با تاکسی برو!

 - "واقعا غیر قابل تحمل شده اند! انگار حمام نمیروند. هفته به هفته لباس عوض نمی کنند! از بوی بدِ خودشان ناراحت نمیشوند به درک... لا اقل فکر بقیه را بکنند که چه گناهی کرده اند باید با آنها هم سفر بشوند! "

ایستگاه نزدیک خانه شان بود اما وسط مسیر و این یعنی اینکه باید در یک قطار شلوغ لابلای مسافران از دستگیره ها آویزان بشود. شیشه ها بسته و تهویه بی رمق توانِ  مقابله با تولید لحظه به لحظه بوی بد زیر بغل ها و بوی دهان هایی که  با هرتنفس هجومی از بوی سیگار و دندان خراب و... را روانه فضای واگن میکنند ، ندارد.

 یکبار دیگر شیشه عطر را در جیبش لمس کرد . دوباره سر و وضعش را در آیینه برانداز کرد و از خانه بیرون زد. فروشنده گفته بود اسانس آن مشابه عطر معروف"پورانوم" است و قوی و ماندگار.

 - خوب اگر مقداری از عطر را روی زمین خالی کنم بوی آن تمام واگن را میگیرد. البته شاید عده ای حساسیت داشته باشند. آنوقت چه؟ ... نه. هرچه باشد از آنهمه بوهای مسموم کننده که بهتر است!

خیابان و پیاده رو خلوت بود. خیلی زود به ایستگاه رسید .جلوی سکو هم خلوت بود.

همیشه از درگیری مستقیم وحشت داشت.فکر اینکه چه کاری در تلافی انجام میدهد خرسندش کرده بود.

قطار هم رسید وعجیب اینکه خیلی خلوت بود.سوارشد و روی یکی از صندلی ها نشست. صندلی! چیزی که اصلا گیرش نمی آمد.! نمی دانست چه شده. بهت زده ساعتش را نگاه کرد. درست بود. شش و چهل و پنج! 

 -  آقا.... آقا با شما هستم! چرا قطار امروز اینقدر خلوت است؟

 اما مرد جوان که هدفون در گوش خوابش برده بود جوابی نداد... کم کم عصبی شد. و فکر کرد پس آنهمه مردم کجا هستند؟ اصلا امروز بوی بد که نمیآید هیچ، در واگن خلوت بوی خوشی هم پیچیده است. پس نقشه امروز و شیشه عطر را چه کند؟ آنهمه افکار پریشان که خوابش را زایل کرده بود، چه نتیجه ای داشت؟ نکند من هنوز خوابم؟.... که صدای بلنگو بلند شد که:  "مسافرین محترمی که قصد تغییر مسیر را دارند باید در این ایستگاه قطار خود را عوض کنند. آدینه خوبی داشته باشید! "

 فکر کرد که چه شنیده... آدینه خوبی داشته باشید! ..آدینه خوبی داشته باشید!....  

 -وای امروز جمعه است؟ ... دوباره ساعتش رانگاه کرد . درست بود تقویم به لاتین جمعه را نشان میداد. 

پیرمردی هنگام ایستادن قطار بلندشد و آرام به سمت درب حرکت کرد و درحالیکه با دستمالی جلوی بینی ودهانش راگرفته بود گفت: " آره بابا جان امروز جمعه است.چرا داد میزنی؟ با عطر دوش گرفتی؟ خفه شدیم.نفس تنگی گرفتیم! " و از قطار پیاده شد.

  هنوز مبهوت بود. دوباره شیشه عطر را در جیبش لمس کرد. دستش خیس شد.تازه فهمید اینهمه بوی عطر از کجا می آمده است! 

 گیج و منفعل از قطار خارج شد.درحالیکه میگفت: " لعنت به این شیشه عطر های دست ساز که در و درپوش درست وحسابی ندارد. لعنت....."

                                            


                            

                     ازمجموعه یادداشتهای "زیر پوست شهر" اثر م.ر.ندیم پور  تیرماه 1390

۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۲:۲۴ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد رضا ندیم پور

.... از یادداشتهای زیرپوست شهر: آهنگ غم

 پسرک خم شد و آکاردئون رنگ و رو رفته اش را از روی زمین برداشت. هنوز جای سیلی روی صورتش می سوخت. این دفعه را اشتباه کرده بود.!  ولی با چشمان خودش دیده بود که از درب پشتی تالار جعبه های  شیرینی و سبدهای میوه را به داخل می بردند. از کجا میدانست برای مجلس سوگواری است و کسی تحمل شنیدن صدای آهنگ شاد را ندارد! 

باخودش گفت: اگر میدانستم برایشان آهنگ سوزناک و غمناک میزدم. چیزی که خوب بلدم !"   چه اینکه همه این سالهای  بعدِ مرگ پدر و آوارگی را با غم و اندوه گذرانده بود.

 پس به راه افتاد و به یاد "مزارشریف" شان ، آهنگ محزون"ای نای جان" را نواخت و دور شد....!

          از مجموعه یادداشتهای"زیر پوست شهر" اثر  م. ر. ندیم پور   1386


                      

۲۰ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۴ ۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
محمد رضا ندیم پور