"با این دفعه ، تا الآن دهمین باریه که مامانو بردم دکتر.

آره . ازشب سال نو تا این سیزده بدر فقط پنج دفعه....

 نه .دکترش گفت : توخونه خودش باشه بهتره. زیاد اذیتش نکنید...... چه میدونم...

نه داداش . نه سعید جان . تو از اونور مملکت چه کاری ازت بر میاد.خودم یه پا پرستار شدم....

باشه.باشه.اگه لازم شدحتما."


گوشی رو با بیحالی پرت میکنم رو صندلی. حواسم پرت نایلون پراز دارو  و سرمهای مامانه.

همش این جمله دکتر که "زیاداذیتش نکنید" توی سرم طنین بدی داره. اما چهره معصومش که خوابیده بهم آرامش میده.

فکر میکنم واقعا این سال  سال بدی بود. چندتا حادثه بد داغونمون کرد. شاید اگه تنها نبودم اینقدر بهم سخت نمیگذشت. اینقدر ناامیدم نمیکرد. 

الآن که رو زمین ولو شدم  بهتر میبینم که کاغذ دیواریها درز وا کرده. مامان میگفت : مادر! این یارو همش میره گوشه حیاط یه چیزی دود میکنه و میاد یه ذره کار میکنه و میره.  مادر ! مگه این دوتا اتاق پایینی چقد کار داره؟.....


منم که درگیر جواد بودم. یه پام اوین و یه پام پیش وکیل بود.

اصرار مامان بود که دستی به سر  و  روی اتاقا بکشیم. حتی میگفت: ایشاللاه جوادهم آزاد میشه وشب عیدی باهم هستیم.

شندر غاز مستمری بابای خدابیامرزمون کفاف دوا درمون مادرو نمیداد. سرجمع با یارانه اش دو سه تا نسخه رو میشد جمع کرد. بقیه شو جواد روش میگذاشت و نمیذاشت مادر خیلی متوجه بشه.

آی آی !  چکنم با این وضع. از آخرای خرداد که حقوقای کارگرا رو ندادن ، تا این آذر ماه دیگه صبر جواد و بقیه کارگرا تموم شد و با اعتراض وتجمع جلوی در کارخونه و اون درگیری ها و .... بعدشم انگ اغتشاشگر و عامل بیگانه و دستگیری جواد و بیست تا دیگه از کارگرا !

خوب آدم دیوونه میشه وقتی میبینه شیش ماه حقوقتو نمیدن بعد که میخوای حقتو بگیری میگن پول نداریم بعد خبرش میاد سه تا از مدیرا با توله هاشون تو خارج عیاشی میکنن ، دیگه صبری نمیمونه. وای وای از این ظالما ! 

منم که دست تنها کاری نمتونستم بکنم  پولم که نداشتم تنهایی وکیل بگیرم .با ده یازده تا از بقیه زنهایی که شوهراشون بازداشت بودن با هم وکیل گرفتیم.....

دوباره کاغذ دیواری بالا سرمامانو میبینم که یه دو متری وا داده و آویز شده رو دیوار.   عه عه مردیکه با این گندکاریش زنگ زده میگه هنوز صدو بیست تومن دیگه طلب کاره. دِ  غلط کردی مردیکه معتاد دزد!

پول که نمیدم هیچ  ، باس بیاد خرابکاریاشو درست کنه......

اما الآن نه . جلوی مامان نه. ازش متنفره. پیرزن با این مریض حالیش براش غذا درست میکرده که گشنه نمونه. مثلا کارگره ، ثواب داره.......

ای روزگار اون کارگره ، جواد منم کارگره.

باید تا مامان خوابه با نوارچسب کاغذ دیواریو بچسبونم .فعلا مامان نفهمه بهتره.

حال ندارم بلند شم. گلدونای جلوی پنجره خشک شدن . این دو سه هفته اصلا یادم رفته بود آبشون بدم. به مامان چی بگم که هردفعه که حالشونو پرسید گفتم خوبن . بخصوص اون شمعدونی بزرگه  که همیشه گل میداد و یادگار بابام بود. نسرین هم دوستش داشت....

وای نسرین! یادم رفت زنگ بزنم به همسایه روبرویی. بچه ام این چند وقت خیلی بهش سخت گذشته. خدا عمرش بده این ماریا خانم همسایه روبرویی رو . فقط به اون اعتماد کردم و نسرینو سپردم بهش . اونم بعد فوت شوهرش تو تصادف تریلی الآن دوسالی هست که تنها شده. هنوز سی و پنج سالش تموم نشده.خیلی مهربونه. نسرین هم دوستش داره. بجز پنجشنبه جمعه که نسرینو با خودم این ور  و  اونور میکشیدم ، اگه اون نبود نمیتونستم هم به مادر برسم هم دنبال کار جوادو بگیرم.......


"ممنونم ماریا جون . ایشاللاه جبران کنم. خدا شوهر مرحومتو بیامرزه....  تو درست میگی . اصلا هر وقت با تو حرف میزنم آروم میشم.  بخدا تو مثل خواهر میمونی برام.......شرمندتم... حتما. حتما. ممنونم.... نه . نه ...دیگه گریه نمیکنم...باشه .. میخندم چشم میخندم..... خوبه؟...... قربونت برم...."


خیالم راحت شد. یعنی خیالم راحت بود فقط دوباره دلم قرص شد. ماریا خیلی مهربون و پر از انرژی مثبته. همیشه میگه : امیدوار باش ! اوضاع اینطوری نمیمونه. درست میشه. فقط برای اینکه دلت محکم بشه به نشونه ها توجه کن. ما اعتقاد داریم اگه تو یه روز سه تا نشونه مثبت دیدی ، بدون خبر خوبی که منتظری بهت میرسه. این یه جور نذر دلیه . یه جور فاله. شبیه فالگوش شما.....

منم هرروز منتظرنشونه های مثبتم. گاهی اصلا یادم میره. ولی امروز حواسم بود.به دلم افتاده یه طوری میشه.نمیدونم چی ولی با روزای دیگه فرق داره. 

فقط اگه فکر و خیال بذاره ، اگه این دلشوره های همیشگی ، ترس از .... اصلا یادم میره خودمو. دیگه نمیخوام تو  آینه نیگاه کنم .صورت استخونی دستای خشن و ترک خورده موهای سفیدک زده. همش میگم اگه جواد منو اینجوری ببینه.... نه نباید اینطوری ببینه.  وگرنه میگه: دستای نازت چرا خشن شده؟ فقط دستای مرد باس خشن باشه تا خانوم خونه لطیف و مادرونه بمونه. بهش چی بگم. بگم قالی ابریشمو با سرعت و زحمت تمومش کردم و پولشو زدم به زخم زندگی؟ بگم از بس راه پله مردومو تمیز کردم برای خرجی و دکتر دوا ؟ بهش بگم تو که گفتی یه کلمه هم از داداشای جیره خورت کمک یا وساطت نخوام ، فکرشو کردی چطوری باید وقتی اون تو هستی ، این زندگی رو بچرحونم؟ بهش چی بگم؟ بگم چقدر درمونده وتنها بودم و یه حامی میخواستم. مرد خودمو میخواستم. پشتیبانی شو ، آغوششو ، آرامش و نفسشو.... امروز بعد همه خریدام میخواستم یه کرم ترک دست و یه رنگ مو بخرم ، دوبار خیط شدم  ، کارتم موجودی نداشت. نمیخوام گریه کنم. ولی اشک امونم نمیده..... خدایا ... ای خدا بریدم .به این وقت اذان چاره سازی کن....

مغرب شده ، دوباره نمازمو با فکروخیال خوندم . ولی حس میکنم آرومترم .پاشم یه چایی بذارم. رطب عسلی هم که گرفتم .مامان با چاییش دوست داره بخوره......

یعنی کی زنگ میزنه؟ درو باز میکنم. خانم رستگار با دختر کوچیکش جلو درن . خانم رستگارهمسایه سرکوچه مامانه.معلم قرآن زینبیه. خیلی هم دست بخیره تو این مدت یه وام بدون بهره هم برام جور کرده که هنوز چارتا قسطش مونده و عقب افتاده و خودش پرداخت کرده. بهش بدهکار وشرمنده ام.

این بارآخری ، شب عید تو خونه مردم راه پله تمیز میکردم که زنگ زد و گفت رفتم به مادرت سربزنم دیدم حالش خوب نیست رسوندمش بیمارستان. تو هم خودتو برسون...... خدا خیرش بده .همین سکته دوم مامان بود. اگه دیر رسیده بود....

 " رعنا خانم ،  رعنا جون! کجایی عزیزم ؟ سلام کردیما ! "

بخودم میامو شرمنده تر میشم... -  سلام خانم رستگار. ببخشید تورو خدا .یه لحظه حواسم نبود. شرمنده. شما خوبین؟ با زحمتای ما؟...

 " دشمنت شرمنده. مال مفت خوراش شرمنده. نه تو  و شوهر زحمتکشت. 

دیدم چراغ خونه مامان روشنه فهمیدم از بیمارستان اومدین. خواستم احوالی بگیرم بعد این یه کاسه سمنو رو برات آوردم که با بقیه خانوما تمام شبو همزدیم و برای رفع گرفتاریها دعا خوندیم و اتفاقا ذکر شما وحاجات شما هم بود. با نیت نوش جون کنید ونذر کنید که اگه حاجتتونو گرفتید تو نوبت بعدی شما هم سهیم بشید به حق پنج تن انشاالله."

الآن که تو کاسه سمنو انگشت میزنم ومیخورم ، به خودم میگم این دومین نشونه مثبت امروزه. اولیش که وکیلمون گفته بود منتظر پیامک من باشید یه کارایی داره انجام میشه. وحالا نشونه سوم اگه برسه... ای خدا اگه برسه من زنده میشم. ای خدا دلمو روشن کن ، من تو این سمنو سهیم میشم.

انگار صدای مامانه... آره منوصدا میکنه. اومدم مامان .اومدم قربونت...

 - رعنا  رعنا مادر این موبایلت ویز ویز میکنه.ببین کیه....

  - ... ماریا بود مامان. احوالتو پرسید.

و مامان همینطور که آروم  سمنوشو میخورد زیرلب اونو  و خانم رستگارو دعا میکرد.

راستشو نگفتم ماریا واسه چی زنگ زد. زنگ زد یادآوری کنه ببینم "لوبیای امید" جوونه زده یا نه. دوهفته پیش یه قوطی مقوایی کوچیک خارجی بهم داد و گفت: تو این قوطی بذر یه لوبیای خارجی درشته مثل لوبیای سحرآمیز توقصه ها. اگه با نیت اونو سه روز یه بار آب بدی ، بعداز دوهفته جوانه میزنه ونشونه خیلی خوبیه و بعدش میتونی اونو تو گلدون بکاری. نمیدونم چطوری اونو آب دادم ولی الآن که اومدم توآشپزخونه .. خدای من.. جوونه زده . قد چار انگشت بالا اومده و پوسته درشت قهوه ای رنگ لوبیا بهش چسبیده .به ساقه سبز و برگای مینیاتوری. همونطوری که ماریا میگفت: اگه جوانه بزنه مابهش میگیم جوانه امید و این نشونه خیلی خوبیه...

 -خدایا ما که امسال عیدی نگرفتیم تو خودت به ما عیدی بده.

مادر اینو گفت و داره خوابش میبره. سوندشو عوض کردم و داروهاشم دادم.چراغو خاموش میکنم و کنار تختش تو رختخوابم وول میخورم. همش منتظرم.شاید بیخودی . شایدم هیچ خبری نشه. نسرین چطور میخوابه. کاش صبحونشو حودم بهش میدادم. همش نگرانم. کاش......

 - رعنا  رعنا مادر! این گوشی تو  بود وز وز کرد؟

 چشممو میمالم .نفهمیدم کی خوابم برد . مامان چرا بیداره؟ اون نگرانتر از منه؟

- مامان مامان پیامک از وکیل اسدیه. مامان نوشته ... م ...با ... از صبح...  آزاد ...تبریک ...

مامامامامان. جواد فردا آزاد میشه. مامان قربونت برم آزاد میشه.. خدایا شکرت ... 

دیگه نمیتونم حرف بزنم فقط میدونم دست گردن مامان کردم و اشکامون با هم یکی شده....

حالا اذون صبحو میشنوم .سرم رو پای مامانه .داره نشسته نمازشو میخونه و منم نمیخوام ازش جدا بشم...

چقدر کار دارم.تا ساعب یازده که بخوام برم استقبال هنوز وقت هست. پیامک از بانک میاد که صد تومن به کارتم واریز شده.ناشناسه.فکرمو مشغول کرده ولی خوشحالم.

دوباره بقول مامان ویز ویز موبایل . پیامک مدیر ساختمون خیابون بالاییه. صد تومنو اون بعنوان عیدی برام واریز کرده. خدایا شکرت.

ویز ویز بعدی . ماریاست. نوشته گل یادت نره. 

جواب میدم : باشه .یه زحمت برات دارم عزیزم.  دارم با رنگ مو میام پیشت....

 از مامان و خانوم رستگار خداحافظی میکنم و میزنم بیرون.... الهی بامید تو.


                 نوشته م.ر.ندیم پور   14-1-1397                                        h988

 پ.ن :  اسامی شخصیتهای داستان اتفاقی است.