ساموراییِ جوان و گمنام سابق ٬ اکنون بخاطر شجاعت ها و قدرت و سرعت در شمشیرزنی و جنگاوری در میدانهای نبرد ٬ به مقام ژنرالی رسیده و با فرماندهی مقتدرانه ٬ یکی پس از دیگری دشمنانش را شکست داده و فاتح قلمرو آنها شده بود. 

پس از تصرف آخرین ایالت ٬ مغرورانه وارد آن شده و در حال گذر از خیابانی ٬ جلوی مدرسه هنرهای رزمی قدیمی آن ایستاد. به او گفتند که در اینجا استاد پیری وجود دارد که بسیار دانا و صاحب حکمت و مورد احترام همگان است.  سامورایی  وارد مدرسه شد و در یکی از اتاقها ٬ استاد پیر را یافت.پیرمردی موی سپید که درکمال آرامش نشسته و در حال رسیدگی به یک بُن سای(درختچه مینیاتوری) بود.

سامورایی جلو رفت وبالای سر او ایستاد اما استاد پیر به او توجهی نکرد. سامورایی با غرور گفت: آی پبرمرد! چی باعث شد که به من بی توجهی کنی؟ به من گفتند که حکمت بسیار میدانی.اگر جواب سوالم را درست بدهی از خطایت میگذرم.!

استاد پیر در حالیکه بادست به بُن سایِ خود آب می داد گفت: خطا تو کردی که به این مکان محترم با سلاح  و بی ادبانه وارد شدی .!

سامورایی این حرف را نشنیده گرفت و پرسید؟ بگو بدانم بهشت و جهنم چیست؟

استاد پیر، پس از مکث طولانی ، سرش را بالا آورد و نگاه تحقیرآمیزی به سر تا پای او کرد و گفت: این حکمت ازقدرت فهم تو خارج است و تو لیاقت دریافتنش را هم نداری!!

سامورایی از این تحقیر ، چون آتشفشانی منفجر شد. برافروخته و خشمگین دست به شمشیر برد و بیرون کشید وبالای سر پیر مرد نگه داشت و با غضب گفت: چگونه با من این گونه گستاخ سخن میگویی؟ معلوم شد که هیچ نمی دانی و اکنون شایسته مُردنی ! ، و در حالیکه از خشم  می لرزید منتظر جواب پیرمرد شد.

استاد پیر که حالِ اورا میدید به یکباره لحن خودرا عوض کرد و جواب داد: همین.!  همین حالِ تو جهنم توست!

سامورایی لحظه ای گیج ومبهوت استاد پیر را نظاره کرد و بعد در مورد آنچه شنیده بود به فکر فرو رفت و آرام آرام دستش را پائین آورد. پس از مدت کوتاهی شمشیرش را غلاف کرد و روی دو زانو نشست و در حالت تعظیم از استاد پیر عذر خواهی کرد. استاد پیر این بار هم جواب داد: همین.!  همین بهشت توست!

سامورایی آرام سرش را بالا آورد و استاد ادامه داد: آن زمان که خشمگین می شوی و تصمیم می گیری ، جهنمی برای خود و دیگران می سازی که رهایی از آن بسیار دشوار است. و زمانی که با وقار وادب وتدبیر رفتار میکنی و تصمیمی عاقلانه می گیری، بهشتی را بنا میکنی که از آن ، خودت و دیگران بهره برده و به آبادانی ختم خواهد شد!

سامورایی که حالا حکمت رفتار و گفتار استاد پیر را فهمیده بود، دوباره تعظیم کرد و پرسید: با وجود استاد دانایی چون شما، چگونه شد که شکست خوردید؟ استاد پیر گفت: 

اگر فرماندهان ، تعالیم مرا از یاد نبرده بودند ، جنگی روی نمیداد و به جای تصمیم گیری با خشم ،  در جهنم خود گرفتار نمی شدند و همه در بهشتِ عقلانیت در آرامش بودند.!

ساموراییِ فاتح و ادب شده رو به استاد پیر گفت: کاری از من بخواهید برایتان انجام دهم.

 واستاد پیر در حالیکه با بُن سایِ خود مشغول شده بود گفت: من واهالی اینجا را به حال خودمان واگذار و برو!

وسامورایی نیز چنین کرد.

     م.ر.ندیم پور                  

    عکس تزئینی است