پارک شهر parkeshahr

سایت فرهنگی ، ادبی،اجتماعی ................ "روزمره گی آفت است. سعی کنیم هر روز یک کلمه جدید بیاموزیم."

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایتی شگفت از پاک دامنی» ثبت شده است

حکایتی شگفت از پاک دامنی!-(2)---------------------------

            

پارچه فروشی،شاگرد جوانی داشت بسیار خوش سیما و رشید که هر که اورا میدید زبان به تحسین می گشود.روزی زنی از اشراف به دکان پارچه فروش رسید و چند طاقه پارچه خرید و چون پارچه ها سنگین بود از پارچه فروش خواست آنها را به منزلش بفرستد. پارچه فروش هم از شاگرد جوانش خواست که پارچه هارا برای آن زن حمل کند وبه منزلش برساند. 

جوان از جلو و زن از پشت سرش راهی شدند. وقتی به خانه زن رسیدند زن در را گشود و وارد حیاط شدند و امر کرد پارچه ها را به اتاق ببرد ودرحالیکه جوان وارد اتاق میشد تمام درها را پشت سرشان قفل کرد.

جوان حیرت زده گفت: معنی این کار چیست؟ و زن روبنده از صورت برداشت و زیبائیش را آشکار کرد و گفت:من مدتهاست به دکان شما می آیم وتو را زیر نظر دارم وعاشق تو شده ام و امروز با این حیله تورا به اینجا کشاندم تا از تو کامجویی کنم وهمیشه مال من باشی و تورا برای همه عمر از مال دنیا بی نیاز میکنم.!

جوان درحالیکه بدنش به لرزه افتاده بودگفت: ای زن ، از خدای بترس و عفاف و حیا پیشه کن. تو شوهر داری و آبرومند،باعث نابودی آن مشو. این خواسته تو گناهی عظیم و نتیجه اش خشم خدا  و جایگاه آن دوزخ است.

زن چادرش را برداشت ودرحال نزدیک شدن به جوان گفت:من برای رسیدن به تو خیلی صبر کردم و خود را به مشقت انداختم. مطمئن باش کسی از رابطه ما مطلع نخواهم شد.بعداز این درجای دیگری برایت مسکن میگیرم وخودم به سراغت می آیم وتو هم برای همیشه از نوکری وشاگردی معاف میشوی.تو بهتر از این چه میخواهی؟

جوان پاک دامن خود را عقب کشید وگفت: ای زن، خدا که از همه چیز مطلع وبر همه کار ناظر است. بیا واز این گناه بگذر وپاک دامنی  پیش گیر، اینها وسوسه شیطان ونفس است . پس بدان که من هرگز به این کار راضی نخواهم شد.

زن که دید زبان حیله وافسونگری در این جوان گارگر نیست، زبان به تهدید گشود که: من برای وصال تو همه کار میکنم واین را بدان اگر به وصال من تن ندهی اکنون به میان حیاط وکوچه میروم و موی پریشان وشیون کنان تو را بعنوان متجاوز وخیانت کار معرفی میکنم و یقین بدان که مردم حرف مرا باور میکنند و تورا با بی آبروئی تمام تحویل داروغه می دهند و تمام عمر را درسیاهچال بسر خواهی برد. حال فکر کن با من به خوشی وعیش ونوش وثروت بسر میبری یا بی آبروئی و سیاهچال؟

جوان به فکر فرو رفت وآنچه شنیده بود را مروری کرد واندکی بعدبا لحن ملایم به زن گفت: گمانم راه اولی بهتر است که گفتی.هرچه بخواهی انجام میدهم.فقط تا تو خود را بیارائی ومهیا شوی ، من هم دست و روی خاکی خود را بشویم وعطر بزنم آنگاه به کنار تو درآیم . و زن خوشحال از این شکار بزرگ قبول کرد و جوان به حیاط رفت وآب از چاه کشید وبه موال رفت ، اما دست در چاله نجاسات کرد وتا جایی که میشد نجاست های آلوده وبد بو را به سر وصورت خود مالید و به اتاق بازگشت. زن که آراسته و آماده بود با دیدن چهره کریه وآلوده و بوی متعفن جوان، جیغی کشید و از جای جست و جوان برای درآغوش گرفتن، دستانش راباز کرد و زن در حالیکه ناسزا میگفت به حیاط گریخت و چوبی برداشت ودرب حیاط راگشود وجوان را از خانه بیرون انداخت.

جوان درحال دور شدن از آن خانه شوم، خدای را شکر میکرد که این فکر را در سرش جاری کرد تا خودرا از گناه نجات دهد و از فردای آن روز خداوند به پاس تقوا و پاکدامنی اش علم تعبیر خواب را بر سینه اش نازل کرد تا مشکل گشای مردم باشد وآن جوان کسی نبود جز ابن سیرین ، که تا امروز از علم تعبیر خوابش در همه کتب تعبیر خواب استفاده میشود.

                                                                 efaf story 2            ebne sirin

        م.ر ندیم پور

۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۳۴ ۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد رضا ندیم پور

حکایتی شگفت از پاک دامنی!----------------------------



آورده اند که وقتی مردی بود خیّاط ــ در عفاف و صلاح؛ و زنی داشت عفیفه، مستوره، و با جمال و کمال، و هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود.

 

روزی زن در پیش شوهر خود نشسته بود، و زبان به تطاول گشاده، و به سبیل ِ منّت یاد می کرد که: " تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی، که من در صلاح زبیدۀ وقت و رابعۀ عهدم ".

 

مرد گفت:" راست می گویی، امّا عفاف تو به نتیجۀ عفاف من است. چون من در حضرت آفریدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد".

 

زن را خشم آمد، گفت:" هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت، و اگر مرا وسیلت صلاح و عفّت نیستی، هر چه خواستمی بکردمی.

 

مرد گفت:" تو را اجازت دادم به هر جا که خواهی برو و هر چه می خواهی بکن".

 

زن، روز دیگر خود را بیاراست و از خانه برون شد، و تا به شب می گشت، و هیچ کس التفات به وی نکرد ــ مگر یک مرد گوشۀ چادر او بکشید و برفت.

 

چون شب در آمد، زن به خانه باز آمد. مرد گفت:" همه روز گردیدی و هیچ کس به تو التفات نکرد ــ مگر یک کس، و او نیز رها کرد.

 

زن گفت:" تو از کجا دیدی؟". مرد گفت:" من در خانه بودم، امّا من در عمر خود در هیچ زن نامحرم به چشم خیانت ننگریسته ام، مگر وقتی ــ در جوانی ــ گوشۀ چادر زنی را گرفته بودم، و در حال پشیمان شده رها کردم. دانستم اگر کسی قصد حرم من کند، بیش از این نباشد".

 

زن در پای شوهر افتاد و گفت:" مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف تو است".

 

 

جوامع الحکایات - محمد عوفی

===================================================

۱۵ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۲ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمد رضا ندیم پور