پارک شهر parkeshahr

سایت فرهنگی ، ادبی،اجتماعی ................ "روزمره گی آفت است. سعی کنیم هر روز یک کلمه جدید بیاموزیم."

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

داستان کوتاه : خودشه !

خودشه! 
دراولین نگاه شناختمش. با همون ظاهری که اولین بار دیدمش. خودکار و لوازم تحریر میفروشه.کلاه لبه دار اسپرت مشکی با موی کوتاه مشکی تر، به صورت روشن و چونه باریک و چشمای سیاه و دندونای سفیدش ، خوب میومد و بقول معروف ، خوب ست شده بود.
یه تیشرت آستین بلند سبز کمرنگ که روی اون یه پیرهن آستین کوتاه سبز پررنگ پوشیده و روی شلوارکتان شش جیب یشمی انداخته و دکمه هاش رو باز گذاشته . پاچه های شلوار گشادش روی کتونیهای فیلی رنگش رو پوشونده و دایم کوله برزنتی سنگین و کهنه اش رو زمین میگذاره و از توش خودکارای جور واجور در میاره و به مسافرای مترو پیشنهاد میده.
خودشه. همون جوون ریز نقش و زبل و مؤدب که بابفیه دست فروشا فرق داره. ازبس داد زده و تبلیغ جنساشو کرده ، صداش توگلویی و گرفته و خشدار شده. 
مدتیه زیر نظر دارمش. سعی میکنم ازش برای مطلب جدیدم استفاده کنم. فقط نمیدونم چطوری تو این شلوغی باهاش سر صحبت رو باز کنم . اصلا حاضر میشه حرف بزنه؟ 
دفعه قبل که دیدمش خیلی سریع اتفاق افتاد و تا بفهمم چی به چیه ، رسیده بود جلوی صندلیم و بهم گفت: این خودکارا شیش تاش دو تومنه... روون و خوب مینویسه... ماژیک و چسبم داریم...
وقتی جنساشو به مشتریها میفروشه سعی میکنه خیلی تو چشماشون نگاه نکنه. چشمای مشکی و درشتش ، برق عجیبی داره که من با یکبار دیدن محو اون شدم و بی اختیار دست تو جیبم کردم و پول درآوردم و بهش دادم و خودکارهارو ازدستش که جلوم دراز شده بود گرفتم و متوجه شدم روی مچش با یه خالکوبی کمرنگ نوشته: فقط مادر.
«فقط مادر» ... این منو یاد خیلی آدما میندازه ، بخصوص لوطیها و آدمای عشق بازو!    اما این جوونک با این جثه ظریفش چرا اینو خالکوبی کرده!!؟
داره میرسه نزدیک من و باید یه جوری باهاش حرف بزنم.
-  ٬٬خودکار خوب بسته ای دو تومن. آقا ،خانم، ۶ تا دو تومن....٬٬
داره می رسه. موبایلمو تو دست میگیرم و روی ضبط صدا فعال میکنم و وانمود میکنم سرگرم گوشیم هستم. آماده ام ، ولی یه اتفاقی میافته. دوتا صندلی مونده به من ، پیرمردی مچ دستشو میگیره و بلافاصله میگه:  خوب گرفتمت! خودکارقلابی میفروشی؟
جوونک با ناراحتی و تقلای خاصی دستشو میکشه ، ولی پیرمرد سمج تره. 
- کجا؟ خودکارات نمی نویسه کلاه بردار!  یکی زنگ بزنه پلیس!... ها ، یه بار جستی ملخک !...
منم مات و مبهوت شدم. همه چیز خراب شد. پیرمرد سمج چنان مچ اونو گرفته و ول نمیکنه، انگار بزرگترین اختلاس گر تاریخ رو گرفته.
- ول کن پیری . ول کن میگم. کلاه بردار خودتی. اشتباه گرفتی دستمو ول کن! ...... و بدنبال اون تک و توک مسافرا هم صداشون دراومد که : ولش کن پدر جان. شاید اشتباه گرفتی.از اینا زیادن ، اینو میشناسیم ، بچه بی آزار و خوبیه...
یکی دونفر مداخله میکنن و دستشو آزاد میکنند. پیرمرد هم که میبیند صیدش پریده و مغبون شده ، با چالاکی کوله پشتی رو از زمین برمیداره و مثل یه گرویی مهم یا غنیمت جنگی به سختی بغل میگیره و دو دستشو حلقه میکنه دورش و میگه : هه ، فکرکردی از دستم خلاص شدی؟ نوچ ،،، تا پولمو پس ندی آشغالاتو پس نمیدم. آهای شماهام چیزی نمی دونین دخالت نکنین.!....
کار من سخت میشه و فرصتم داره از دست میره. باید منم مداخله کنم.نباید این جوونک بداخلاق بشه وگرنه مصاحبه مالیده. جلو میرم و درحالیکه جوونک و پیرمرد و دو نفر دیگه رو به آرامش دعوت میکنم  کنار پیرمرد مینشینم و میگم :  
چیه پدر جان؟ چرا ناراحتی ؟ جریان چی بوده؟  و با دست به جوونک اشاره میکنم که چیزی نگو. که میگه : بگو کوله مو بده. دیوونه اس مردیکه .  منم بهش میگم : هیس ! بزار ببینم چی میگه.
- خوب پدر جان از این خودکار خریدی؟
- تو کی هستی دیگه. ... آره.
- خوب. کی بود؟ کجا؟ 
- همین مترو. چار روز پیش. یه بسته خریدم واسه نوه ام. وقتی بهش دادم امتحان کرد هیچ کدوم نمی نوشت. فکرشو کن من پیرمرد خیط شدم! .. اینا دزدن ، با یه خودکار سالم جلوت مینویسن بعد یه بسته قلابی بهت میندازن.....
قطار داشت به ایستگاه نزدیک میشد و سرعتش کمتر شده بود.
- آها . الآن میدمت دست مامور ایستگاه. تو و آشغالات.
- بیخود میکنی. کوله مو بده وگرنه .....
خودمو کاملا وسط معرکه انداخته بودم. هردو شونو آروم میکنم : خوب پدر جان مطمئنی از این جوون خریدی؟
- آره ، آره خودشه... و دست تو جیب کتش میکنه و یه بسته خودکار بیرون میاره و میگه: ایناهاش. اینارو بهم انداخته....
یه جوون که هدفون رو گوششه و خودکارای پیرمرد رو میبینه یه اسکناس دو هزاری در میاره و به پیرمرد میگه: بیا بابا بزرگ، این پول خودکارات. گیر دادی ها ، ولش کن بره... 
و پیرمرد با غیظ میگه: پولتو بزار جیبت برو بده سلمونی اون موهاتو یکم مردونه بزنه! نکبت پولشو....... من پول نمیخوام. اصلا این باید بفهمه نمیتونه سر همه کلاه بزاره، آره ، حرفم اینه...
- دیدی دروغ میگی. اینا از خودکارای من نیست. من ازاین مارک خودکار ندارم.از یکی دیگه خریدی میخوای از من خسارت بگیری. من همه جنسام خوبه. .... و بعد رو به من میکنه : ببین آقا شما خودکارای منو بیار بیرون اگه یکی مثل اون پیدا کردی همه کوله منوبده به این پیرمرد. قبوله؟
منم که حالا قاضی معرکه شدم دست میبرم سمت کوله و به پیرمرد میگم: حرفش حرف حسابه. بزار ببینیم چی داره.
پیرمرد محکم دستمومیده کنار که: چی چی میگید؟ اینا هر روز یه جنس میارن که لو نرن و امثال من نتونن حرف بزنن. این شگردشونه.
قطار کاملا ایستاد و درها باز میشه و پیرمرد سمج داد میزنه : آهای یکی مامورو خبر کنه.....
آرومش میکنم و میگم : پدرجان چرا شلوغش میکنی؟ راست میگه .منم ازش خودکار خریدم و همشم سالمه . ببین یکیشم تو جیبمه و با اونی که تو دست شماست فرق داره. شما از یکی دیگه خرید کردی و این بنده خدا نبوده.اشتباه گرفتی. حالاهم چیزی نیست اون کوله رو بده تا بگم چیکار کنیم....
پیرمرد درعین ناباوری دستش شل شده و درحالیکه کوله رو ازش میگیرم زیر چشمی جوونک رو میبینم که با چشمای سیاهش داره با دنیایی از سپاس منو نگاه میکنه. و این برای من یعنی جلب اعتماد اون و بهانه ای برای یه گپ درست و حسابی. 
پیرمرد کوله رو رها میکنه و خودکارای قلابی رو تو مشتش فشار میده و میگه : مثل اینکه این وسط فقط من ضرر کردم. تو از کجا پیدات شد.؟ ....
دست میکنم توی کوله و یه بسته خودکار میارم بیرون و به پیرمرد میدم و میگم : بیا اینم یه هدیه از طرف این جوون برای نوه ات ، برای اینکه بدونی همه مثل هم نیستن... و با انگشت سبابه و شصتم به علامت پرداختن ، به جوون اشاره میکنم که خودم پولشو میدم.
غائله ختم میشه و من کوله رو به جوونک میدم و میگم همین ایستگاه که رسیدیم با هم پیاده بشیم باهات کار دارم ، که قبول میکنه.
تو ایستگاه روی نیمکت مینشینیم و اون خیلی تشکر میکنه و میگه : اگه شما نبودید بدجور اذیت میشدم. البته آخرش این بود که جنسامو توقیف میکردن و خودمو مینداختن بیرون و دستم به هیچ جا بند نبود.آخه جنسا امانت هستن ، بایستی بفروشم و پولشو تسویه کنم وگرنه سری بعد خبری نیست. دم شما گرم!...
این ،، دم شما گرم ،، رو جوری گفت که خیلی مصنوعی بنظر میاد.انگار این حرف هم به این آدم نمیاد، مثل خالکوبی ،، فقط مادر ،، روی دستش.
خیلی رک و صاف بهش نیتم رو میگم و ازش می پرسم ایراد نداره صداتو ضبط کنم؟
- راستش اگه اسمی ازم نیاری نه.
- راستی اسمت چیه؟ اینوضبط نمیکنم.
- فرید.  بعد از توی کوله دوتا شکلات کارامل در میاره و یکیشو به من تعارف میکنه و میگه: چی میخوای بدونی؟
- خب ، چرا دست فروشی میکنی؟ میدونی ، زیاد بهت نمیاد. تو الآن نباید سرکلاس درس باشی؟ تو یه جورایی با بقیه فرق داری؟...
- چه فرقی؟ 
- ببین ! من زیاد توشهر میچرخم و دستفروش زیاد میبینم. هرکدوم برای خودشون گرگی شدن و ... چه جوری بگم ، جنسشون با تو فرق داره. تو یه حالتی داری که انگار...
حرفموقطع میکنه : نه بابا چه فرقی . منم مثل بقیه ام فقط تحصیل کرده ام  و دارم کمک خرجی خونوادمو میدم همین.
قصه زندگیمونم مثل همه. همه ام  تو  یه نکبت آباد زندگی میکنیم..... و دست میبره تو جیب پیر هنش و یه نخ سیگار درمیاره و به من میگه :   میکشی ؟  و من با سرتکان دادن امتناع میکنم. 
سیگار رو بین لبهاش میگذاره و مکثی میگنه ، اما روشن نمیکنه. شاید به احترام من. شایدم اصلا نمیکشه ، بعد از لبش هم برمیداره و بین انگشتاش نگه میداره و بلافاصله می پرسه : تو از فرق ماها گفتی ، اما من از اشتراکمون میگم.  تو میدونی اشتراک ما وامثال ماها چیه؟ 
ومنتظر جواب من نمیشه و بدون این که تو چشمای من نگاه کنه  ، میگه : همه ماها بخاطر اجبار زندگی تن به این کارا میدیم. میتونی اسمشو بگذاری فقر! 
نداشتن حامی  و شایدم نداشتن شانس. ولی یه اشتراک دیگه ام داریم. همه مون داریم خودمونو فدا و فنا میکنیم تا خانواده  رو نجات بدیم.....
موقع گفتن این حرفا متوجه گوشهای ظریفش شدم که سرخ شده بود و نشانگر خجالتی بود که میکشید ولی به من اعتماد کرده بود و حالا خیالش راحته که کسی درد دلش رو میشنوه.
لبه کلاهشو کمی پایین تر میده و بعد پا روی پا میاندازه و سیگارشو با دوانگشت  و عمودی مثل یه ضرب آهنگ و به نرمی روی زانویش میکوبد و ادامه میدهد : آره ،  دوم راهنمایی رو تموم نکرده بودم که بابام از داربست افتاد ، دو روز بیهوش بود ، بعد که بهوش اومد ۷۰ درصد بیناییشو از دست داد. کسی کاری بهش نمیداد، تا رفت کوره پز خونه با چشمای کم سو مشغول خشت زنی شد. اجاره نشینی و خرج دو بچه دیگه کوچیکترازخودم ، مجال استراحت به بابام نمیداد. حالا سیکلمو گرفته بودم و رفتم دبیرستان ، که خبر آوردن بابام سرگیجه شدید داره و نمی تونه کار کنه. مادر بیچاره من جای بابامو گرفت تا خرجی خونه و بچه ها و بابای مریضمو در بیاره. با چشام 
 میدیدم که مادرم هرروز آب میشه و دیگه نمیتونستم تحمل کنم. واسه همین خودمو آماده کردمو شروع کردم به کار برای کمگ خرجی. اولاش خیلی چیزا میفروختم اما جنگیدن برای جای ثابت  و مزاحمت شهرداری و آدمای عوضی مجبورم کرد تا یه جور دیگه عمل کنم و بقول تو گرگ بشم و حقمو از روزگار بگیرم.

فهمیدم باید فیلم بازی کنم تا کسی سراز کارم درنیاره تا بتونم تو این دنیای پراز نامرد دوام بیارم. وقتی نامه و کارنامه مدرسه خواهر و برادرمو دیدم که شاگرد اول شدن و توصیه شده بود به مدرسه نمونه برن تا جزو نخبه ها بشن ، عزمم بیشتر شد تا از خودم و آرزوهام بگذرم تا اونا موفق بشن. میدونی این خودش جنگیدن برای زندگیه و میخوام یه فرصت استراحت به مادرم بدم. مادرم که با همه بدبختیا جنگید تا خونواده ما از هم نپاشه. خیلی دوستش دارم....  
میبینم که به زمین خیره شده. چیزی نمیگم تا خودش ادامه بده.
- میدونی از وقتی میام مترو کاسبیم بهتر شده ، سرعت فروشمم بیشتر شده ، قیمت که مناسب باشه مردم بیشتر میخرن. بعضی وقتا مشکل با انتظامات و اینام داریم ولی می ارزه. گاهی مسابقه دربی میشه ، خودمو میرسونم ورزشگاه آزادی ، هم بازیو میبینم ، هم بوق و پرچم و آدامسو خرت و پرت میفروشم.خیلی حال میده.یه بار قرمز میفروشم یه بار آبی.!  یه دفعه داداشمو آوردم آزادی ، پشیمون شدم.داداشمم همینطور.!!!  میفهمی که؟ ....
ساکت میشه. دیگه ادامه نمیده .  منم اصراری ندارم. هرچیو میخواستم بفهمم ، فهمیدم.
سیگارشو میذاره تو جیبش و خودشو جمع و جور میکنه که بره. 
- ما دیگه مرخصیم ؟؟ 
- آره ممنونم مصاحبه کردی. 
- همه چی بین خودمون میمونه دیگه؟ 
- آره. حتما...... 
ومن یک اسکناس ده تومنی میزارم تو جیبش و میگم : اینم پول خودکارایی که به پیرمرد دادیم.
بعد به من میگه : قابلی نداشت. این زیاده....
و من بدون گفتن کلمه ای بهش میفهمونم که باید قبول کند.
-  خدا بده برکت.
بلندگو ورود یک قطار دیگه به ایستگاه رو اعلام میکنه و اونم درحالیکه از من دور میشه کوله شو رو دوشش میاندازه و با دست تکون دادن ، میره که سوار بشه و من ازش می پرسم : 
- راستی اسمتو به من نگفتی!
- گفتم که ،، فرید ،،
- اسم واقعیتو !؟
-  یه ،، ه ،، بزار آخرش!!!
و با لبخند بیاد ماندنی اش  سوار میشود و درها بسته میشوند و من میمانم و صدای ضبط شده اش و عکسی که دزدکی از چهره اش گرفته ام.................................


 م. ر. ندیم پور ۹۷/۷/۷               h 977

۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۹:۲۷ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد رضا ندیم پور

تِِِِِِئاتر تروکاژ مهرماه1397

سرانجام تئاتر " تروکاژ "  اولین تئاتر "دوبله" در ایران با نویسندگی و کارگردانی دوست خوبم آقای  "محمدرضا قلی پور" در تالار محراب به روی صحنه رفت.

تروکاژ برنده برترین نمایشنامه از ششمین جشنواره تئاترشهر است. نمایشی صدا محور که دوبلورهای مطرح کشور روی بازی بازیگران آن صدا گذاری کرده و یک کار  نو ، انرژیک ، و جذاب را پدیدآورده اند وشما با یک اجرای زنده ولی دوبله شده روبرو هستید.

داستان قوی و خوش پرداخت و محکم آن ، لذت یک نمایش بیاد ماندنی را به شما ارایه میدهد و خاطرات نوستالژیک فیلمفارسی دهه پنجاه را برایتان تداعی میکند که حاصل ذوق و قلم توانای محمدرضا قلی پور است.

پیش از این از آقای قلی پور نمایش " کات کبود" در فرهنگسرای ارسباران بروی صحنه رفت که بااستقبال گسترده مخاطبان ومنتقدان مواجه شده بود.

نمایش تروکاژتاپایان مهرماه1397 بروی صحنه میباشد. برای خرید بلیط ورزرو جا به سایت "تیوال "مراجعه فرمایید.

     

     

           پوستر نمایش که بر اساس فیلمفارسی دهه 50 طراحی شده است

۰۹ مهر ۹۷ ، ۰۰:۲۴ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد رضا ندیم پور