گویند در زمانهای قدیم روزی ، یک استاد نقاش چیره دست و باتجربه ، رو به شاگرد ممتازش کرد و گفت:

اکنون تو  به جایی از مهارت رسیده ای که همه فنون نقاشی را آموخته ای ودیگر ایرادی در کارهایت وجود ندارد و من دیگر چیزی برای آموختن به تو ندارم وتو خودت یک استاد شده ای.!

شاگرد دانا با خود اندیشید این مطلب را باید دیگران بگویند و برای محک خود ، یک نقاشی زیبا کشید ودر میدان شهر نصب کرد و زیر آن نوشت: لطفا اگر ایرادی در این تابلو میبینید در آن قسمت یک ضربدر بگڌارید تا اصلاح کنم!

 غروب وقتی برگشت ، دید که در سراسر قسمتهای تابلو علامت ضربدر خورده است. بسیار دلگیر شد و به سراغ استادش رفت و ماجرایش را شرح داد.

استاد باتجربه لبخندی زد و گفت: یک نقاشی ساده تر بکش تا ببریم و درمیدان نصب کنیم.

شاگرد چنین کرد و بهمراه استاد آنرا در میدان نصب کردند و اینبار استاد درکنار آن یک قلم مو و مقداری رنگ گذاشت و زیر آن نوشت: لطفا اگر ایرادی در تابلو میبینید با قلم و رنگ ، آن را اصلاح بفرمایید!

آنها رفتند و غروب بازگشتند و شاگرد با تعجب دید به تابلو  و رنگها دست نخورده است!

آنگاه استادش به او گفت: ببین تا زمانی که از مردم خواستی ایراد تابلو را بگویند ، همه ایراد گرفتند. اما زمانی که از مردم خواستیم ایرادی را اصلاح کنند، همه درمانده شده یا از آن فرارکردند. کارتو هیچ نقص و ایرادی نداشت ولی این را بدان :   همه انتقاد کردن و ایراد گرفتن را بلدند و این آسان ترین راه است. اما کمتر کسی هست که راه اصلاح کردن را بلد باشد. به یاد داشته باش همیشه مردم عادی همینطوری هستند و کار استادان و اندیشمندان و اصولا کارسازندگی ، با آنان به سختی پیش میرود و نیاز به بردباری دارد. تو برایشان ناشناس بودی ، اما زمانی که مشهور شدی ،آنها همیشه چشم بسته هم تو را تایید میکنند حتی اگر خطایی در کارت باشد.پس آخرین درس من به تو بردباری و نحوه بر خورد با منتقدانت میباشد.

    بازنویسی و تفصیل از : م.ر.ندیم پور