آقای ح. کمالی از دوستان خوب من، یک استادی دارد در اخلاق وعرفان (تقریبا صوفی مسلک )که برای تبادل اندیشه و تحقیق در مذاهب، به شرق آسیا زیاد سفر کرده و مطالب شنیدنی بسیاری برای گفتن دارد.درسفری که دوست من با استادش به تبت (در دهه هفتاد) داشتند یک اتفاق حیرت انگیز را تجربه کردند.

ازاینجا به بعد را با قلم من ولی از زبان دوستم بخوانید: " در تبت برای دیدن یکی از بزرگترین معابد آنجا رفته بودیم که ازپائین  تا بالای معبد چند صد پله وجودداشت. در بالای پله ها جلوی تراس معبد،یک ستون کوتاهی مثل پایه مجسمه بود که یک راهب بزرگسال روی آن ، چهارزانو وبا دستانی باز بر روی زانوانش، نشسته بود وکوچکترین تکانی نمی خورد.انگار که مجسمه ای بیش نیست.راهنمای توریستها اینگونه توضیح میداد که،از وقتی نوجوانی بیش نبوده این راهب را دیده که باطلوع آفتاب و صدای بوق معبد،به بیرون آمده  و روی این ستون  می نشیند و تا غروب آفتاب وبوق معبد،ازجایش تکان نمی خورد وپس از آن به داخل میرود وصبح روز بعد هم همان کار را میکند وتمام وقتش را در مکاشفه میگذراند.آنچنان بی حرکت می نشیند که حتی کودکان و توریستها هم با انواع شکلک ها نمی توانند او را وادار به واکنش کنندواکنون سالهاست که هنگام معرفی این معبد باستانی، این راهب هم جزء جدائی ناپذیر این معبد شده و خیلی ها در خارج ازتبت آوازه این معبد واین راهب راشنیده اند.

درحالیکه از پله ها بالا می رفتیم و با استاد درباره آنجا صحبت میکردیم ،متوجه نگاه توریستهابه بالای پله ها شدیم که چیزی را به هم نشان میدادند.ما هم نگاه کردیم ودیدیم آن راهب ازجایش تکان خورده است.

هنوزحدود دویست پله تا بالا، باقی مانده بود. مقداری که بالا رفتیم،متوجه شدیم که راهب روی دو زانو نشست و این کارش هیجان عجیبی در راهنما ودیگران ایجاد کرد و راهنما مرتب میگفت که چنین چیزی سابقه نداشته است. حالا ما هم کنجکاو حرکات راهب شده بودیم.

شاید کمتراز صد پله باقی بود که راهب برخاست و بر روی ستون ایستادو حالت  سرِ طاس وبراقش،طوری به سمت پله ها بود که احساس کردم فقط به ما نگاه میکند. وقتی به دیگر توریستها نگاه کردم فهمیدم حدسم درست بوده، چون نگاه دیگران مسیر نگاه راهب تا ما را دنبال میکرد.من مبهوت این نگاهها بودم که استادم به پهلویم زد که ، توجهی نکن.

ادامه دادیم. شاید بیست پله مانده بود که راهب پائین آمد و روی اولین پله ایستاد. حالا به وضوح میشد چهره ونگاهش را دید. هیجان زده و برافروخته به ما نگاه میکرد. احساس کردم خشمگین است.استادم گفت:چیزی آرامشش را برهم زده است. . مکث کرد ودیدم که دیگران با احتیاط خود را کنار کشیدند.

یکباره حالت راهب عوض شد و با هردو دست به ما ادای احترام کرد. سپس دستانش را به نشانه علاقه گشود وچیزی گفت که ما نفهمیدیم و پله هارا به سمت ما طی کرد. با هردوی ما، دست داد و این بار جمله طولانی تری گفت. راهنما با هیجان به کمک ما آمدوگفت:ایشان شمارا به درون معبد دعوت میکنند. استادم پذیرفت ودر بین بهت دیگران با راهب همراه شدیم و او به راهنما که قصد داشت دنبال ما بیاید،دستور داد که همانجا بماند.

داخل معبد که شدیم بر روی حصیری نشستیم  و او به راهب بسیار جوانی که با حیرت استادش را آنوقت روز داخل معبد نظاره میکرد، چیزی گفت. راهب جوان رفت وپس از مدتی با بساط چای سبز بازگشت و پیش ما گذاشت و درون کاسه های سفالی ریخت و خودش کنارنشست. راهب بزرگ بادست خودش پیاله های چای را دست ما داد و کاملا نزدیک استادم نشست و شروع به صحبت کرد وراهب جوان آنها را دست وپا شکسته به انگلیسی ترجمه میکرد.صحبتهای زیادی رد وبدل شد که هروقت آنها را به یاد می آورم اشک در چشمانم حلقه میزند وذکر حمد میگویم که ما حصل آن چنین است:

راهب بزرگ پس از آنکه از ما پرسید که هستیم واز کجا می آئیم،از احوالات خودش گفت که از سالها پیش ،پس از مردن استاد بزرگش ، هر روز برروی آن ستون می نشیند و تمرکز میکند وبا مکاشفه های طولانی سعی دارد به وصیت وآموزش استادش برای لحظه ای درک کردن عطر بهشت ،عمل کند.اوگفت :

"امروز هم مثل همیشه درحال مکاشفه بودم که احساس کردم دارد حالم عوض میشود و انرژی های بسیاری فضا را احاطه کرده است .پس از مدتی که دنبال منبع آن بودم ،شعاع آنرا اطراف خود یافتم.چشم که گشودم دیدم منبع انرژی ازسمت شماست بطوریکه تمام اشیاءاطراف شما هم تحت تاثیر این انرژی قرار داردوحالتشان دگرگون شده است وهرچه به سمت بالا می آمدید بوی بسیار خوشی که تاکنون آن را تجربه نکرده بودم به مشامم می رسید. هرچه نزدیکترمی شدید این رایحه قویتر میشد واز خصوصیات آن یقین کردم باید همان عطر بهشتی باشد که بیش از پانزده سال طبق سفارش استاد بزرگم با ریاضت ومکاشفه های طولانی در پی آن بودم."

راهب بزرگ درحالیکه چهره وسر طاسش عرق کرده بود رو به استادم اضافه کرد: "با اشتیاق وبهت فراوان به سمت شما آمدم و وقتی شمادستت را داخل جیبت کردی به یکباره همه چیز قطع شد.برای همین خواستم به معبد بیائید و به دوراز چشم اغیار عاجزانه از شما بخواهم راز آن را بر من آشکار کنید."

من که گیج شده بودم به استادم گفتم: منظور این راهب چیست؟

و استادم درحالیکه دست درجیبش میکرد گفت:حوصله کن. فکر میکنم این کار خودش را کرده و دارد معجزه اش را نشان میدهد. سپس مشتش را از جیب بیرون آورد وجلوی راهب گرفت و آرا م ،آرام  ، آن را باز کرد.هیجان من و راهب ،وصف نشدنی است ازچیزی که دیدیم. یک تسبیح کوچک با دانه های گِلی.!

راهب پرسید:این چیست؟ و استادم گفت: این مقداری از خاک بهشتی است که بویش را استشمام کردی...!

ومن میدانستم که این باقی مانده از یک تسبیح کامل از تربت اصیل حضرت سیدالشداء امام حسین ع است که همیشه و همه جا، به همراه استادم است.

راهب درحالیکه به رعشه افتاده بود با التماس خواست که استادم آن را به او بدهد، که استادم قبول نکرد. راهب در حالیکه میگریست یک دانه آن را طلب کرد وگفت در قبالش هرچه بخواهید میدهم،که استادم گفت: یک دانه اش را به تو میدهم ولی یک شرط خصوصی دارم.!

راهب برخواست ودست استادم را گرفت و به اتاقی نیمه تاریک وخالی از هرگونه لوازمی برد که به آن فراموشخانه میگفتند ومخصوص تمرکز کردن  و تنها شدن راهب های تازه کاربود. مدت نسبتا طولانی گذشت و بعد هردو با دیدگانی گریه کرده اما با  آرامش بی نظیری بیرون آمدند.و بدون هیچ صحبتی استادم اشاره کرد که برویم و دیدم که داشت نخ تسبیحش را گره میزد.

راهب می خواست تا پائین پله ها ما را بدرقه کند که استادم انگشت اشاره را بالا برد وتکان داد و راهب از همان جا بازگشت وروی ستون همیشگی نشست و تکان نخورد.

تمام مسیر بازگشت ، حتی درون هواپیما هم فکر من مشغول این اتفاق عجیب بود ولی از حالت چهره استادم می فهمیدم وقت سوال پرسیدن نیست که بین آنها چه گذشت ،اما بعدا پرسیدم که چرا راهب بعد از رفتن ما بلا فاصله به روی ستون بازگشت؟ که استادم فقط گفت:" حسین تقیه کرد" و دیگرچیزی نگفت.

حال از بعد آن سفر و آن ماجرا به این می اندیشم که چقدر ماشیعیان به "بهشت"نزدیکیم ولی درکش  نمی کنیم. چقدر"بهشت "دردسترس ماست ولی قدرش را نمی دانیم.!!!

         السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک

           علیکم منی جمیعا سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار

           ولا جعل الله آخرالعهد منی لزیارتکم یا حسین

           م.ر ندیم پور             smell of paradise