برای چندتا ماشین دست بلند کرد. ترمز می کردن ولی دوباره می رفتند.یا سر کرایه

توافق نمی شد،یا جا برای لوازمش نداشتن.نگاهش به مسیر بود که داشت یه تاکسی

نیمه خالی می آمدولی یه ماشین شاسی بلند جلوش می آمد و نمی ذاشت درست ببینه

تا به موقع دست تکون بده . همون که نمی خواست شد. ماشین شاسی بلند مانع دیدن

تاکسی بود و هردو همزمان رد شدند. کفرش در اومده بود.با دلخوری دوباره به مسیر

نگاه کرد تا شاید... که یک دفعه صدای ترمز خفیفی رو شنید.برگشت ودید. همون 

ماشین شاسی بلند بود، حالاداشت به سمتش دنده عقب می اومد. رسید وجلوش

ایستاد.از اون گرون قیمتهای ژاپنی بود. فکرکرد چه پررو، حتما آدرسی چیزی هم 

می خواد، که شیشه اش رو پائین داد وراننده اش با لحن محترمانه ای گفت:

آقا بفرمائید، میرسونمتون.!  جوابشو داد: برو خدا روزی تو  جای دیگه ای بده...

راننده گفت:سوء تفاهم نشه، تا یه مسیری میرسونم،لوازمتو بذار عقب و بیا جلو

سوار شو.، وبعد در عقب رو زد وباز شد. تردید داشت: مارو با این آدما چیکار؟ داشت 

توذهنش دنبال توجیه این کار می گشت.لحن صمیمی راننده براش جای مقاومت

نذاشت. رفت ارزاقشو عقب ماشین بذاره که دید عین اقلام سبد کالای خودش

پشت ماشینه. برای خودشو یک طرف گذاشت ودرو بست رفت صندلی جلو 

نشست.

گیج ومنگ شده بود. کمی که گذشت به خودش مسلط شد وپرسید: شما هم سبد

کالا گرفتی؟ به شما نمیادبا این سر و وضع، احتیاج به سبدکالا داشته باشی!

راننده گفت: نه،احتیاجی به سبد کالا ندارم،مثل شما توی فروشگاه بودم که کارت

ملی رو نشون دادم گفتند به شما تعلق میگیره، منم وایستادم گرفتم.!

گیج تر شد.بیچاره چیزی رو که شنیده بود نمی تونست هضم کنه. پرسید: چطور

ممکنه؟ جوابی که شنید گیج ترش کرد:من رئیس شعبه بانک ... درخیابون ... 

هستم. همین طوری یه پیامک به سبد کالا زدم جواب داد، به شما تعلق می گیرد،

امروزکه اومدم فروشگاه پرسیدم ودیدم درسته.! شمارو هم دیدم که برای اضافه

وزن مرغ وتفاوت قیمتی که از شما می خواستندپرداخت کنید،باهاشون جر وبحث

می کردی..

دیگه قاطی کرد:احتیاج به سبدکالا نداری ،رئیس شعبه بانک با اون همه حقوق

ومزایا هستی ، بااینحال،سبدکالا رو گرفتی؟ اصلا چطوری بهت تعلق گرفته؟ 

اونوقت به همسایه بدبخت ما یه کارگر صافکار کنار خیابون ،بی مغازه،مستاجر

،که بیمه هم نیست ،تعلق نگرفته؟ چرا انصراف ندادی تا به دیگران برسه؟ اصلا

اینارو چیکار میکنی؟ میفروشی؟ مطمئنم مثل ماآدمای ضعیف نیستی که از 

اینا تو خونه ات استفاده کنی.

راننده باخونسردی یه بسته بیسکوئیت باز کرد وتعارف کرد: حرص نخور، بفرما

بیسکوئیت. منم یه شهروند هستم وحق خودمو میگیرم چرا انصراف بدم؟ سر

برج ،اول مالیات ازحقوق من کسر میشه ،بعدبه حسابم ریخته میشه. درسته 

که به اینها احتیاجی ندارم،اما اینارم نمیفروشم.به پولشم احتیاج ندارم...!

دیگه تا محلشون راهی نمونده بود.فکرکرد زودترپیاده بشه بهتره. اینطوری هم

زودتر ازشر این مرفه بی درد راحت میشه، هم تو محل اونو سوار اینجور ماشینا

نمی بینن که براش متلک درست کنن.

گفت:نگه دار، رسیدم . پیاده میشم.

ازماشین که پیاده شد،راه افتاد سمت پیاده رو ، که راننده گفت: صبر کن، سبد

کالاتو بردار.، ودرعقبو زد و بازشد.

رفت وارزاقشو ازماشین پیاده کرد. خواست درو ببنده که راننده گفت: سبدکالای

آقای صافکارو بردار و بهش برسون.فقط زحمتش گردن شما افتاد.من اصلا برای

رسوندن به دست یه نیازمند اینارو گرفتم.با یارنه ام هم همین کارو میکنم.! من

حقمو میگیرم امابه کسایی که بیشتر نیازدارن میدم...

دیگه اینجوری شو ندیده بود. حالا ازلحاظ روحی مثل یه آدم خنثی شده بود.

دیگه تنفری هم از اون نداشت. اونقدر گیج بود که خداحافظی راننده رو نشنید،

یاشایدم شنیدکه فقط با صدای آروم ازش تشکر کرد.

حالا دیدن  و  دور شدن ماشین شاسی بلند،کفرش رو در نمی آورد...

م.ر.ندیم پور 11-1-93    =d1